من علیرضا نصراللهی نُهساله، دانش آموزِکلاس چهارمِ دبستانِ شاهد شهید گلدوست هستم؛ شاگرد آقای خوشنام.
تابستان 1382 بود. تازه ده ماهم شدهبود. به قولِ معروف دهانم بوی شیر میداد. خودم که خاطرهای به یاد ندارم؛ لکن چند عکسِ کاغذیِّ غیر دیجیتال، از آن سفر داریم که همانها حضرت مادرم را به حرف درآورد. در این سفر، من و مامان به همراه یکی دو دایی و تکخالهام بودیم و آنها همراه پدر و مادرشان یعنی جدّ و جدّهی من که آنها را بابایی و مادر خطاب میکنم. یادم رفت بگویم، فقط این من نبودم که اسبابِ شیرینیِّ سفر بودم، پسر دایی پنجماههام آقامحمدحسین هم که چون از حیثِ تاریخ تولّد نیمه دومی، محسوب میشود،کلاس سوم است، با ما بود از شما چه پنهان، من هم نیمه دومیِّ همان سالم امّا روز اوّل نیمهی دوم. حدس بزنید روز و ماه تولّد من را!؟ وای خاکْ بر سرِ ظالم، خاطرهام چیستان شد.
به مشهد رسیدیم، برای نوهی تُپل مجبور شدند داوطلبانه کالسکهای بخرند تا هم من ذوق کنم و هم خودشان خدای نکرده در راه حرم و بالعکس، ذوب نشوند. حتماً شنیدهاید که از قدیم می گویند: چایی داغ است، دایی... . الکی نخندید این را برای خنده گفتم. داییِ دوست داشتنی من، اهل ورزش است و چسبیدنِ این وصلهها به پدرم شاید، امّا به او نه. شبها که دسته جمعی حرم میرفتیم بعد از نماز عشا در صحنِ جامع، محفِلِ خانوادگیاِمان، تشکیل میشد؛ نقش هم تیله بود، هم نقل، دائم قل میخوردم به این طرف و آنطرف؛ مثل تیله. محمّدحسین فقط نُقل بود و شیرین. چون کوچک بود و قل نمیخورد تا تیله هم باشد. راستی یادم رفت بگم، چه قدر مهرهایِ حرم خوشمزه بود.
مطمئنّم این سفر و سفر قبلی، که چشمم جایی را نمیدید! و سفرهایِ مشهدِ قبلْترِ پدر و مادرم، و سفرهایِ جُدا جُدایِ قبلترهایِ پدر و مادرم و سفرهای جدّ و آبایم در قرنِ حاضر و قُرون گذشته بر رویِ من نیز آثار و برکاتی بر جای گذاشته است که گل سرْ سبدِ آن خوبیها، عشقی است که من به آقایمسلطانعلیبنموسیالرّضاو آبا و اجداد طاهرین و سلالهی مطهّرشان دارم.
خداوندا بچههایِ ما را نیز از مُحبّین اهلبیت قرار بده و توفیق شناخت امام زمان و انجام وظیفهای که نسبت به ایشان داریم عنایت فرماید و أیِّدْ وَ احفظ إمامَناالخامنئی. به برکت صلوات بر محمد و آلِ محمّد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
با تشکر از بابام به خاطر...